۲۳۰ مطلب با کلمهی کلیدی «شهدای دانش آموز» ثبت شده است
-
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۹ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
پیرمردی داشتیم به اسم حاجی جوشن، اهل گیلان. ریش های سفید وبلند و لهجه ی بانمک گیلانی اش راهنوز به یاد دارم. دربیشتر عملیات ها تُوی خط، مسئول ایستگاه صلواتی بود. یک جای مخصوص برای خودش داشت،با چند دیگ شربت، کمپوت ،کلوچه ،خرما ،آب خنک و... در هور العظیم بودیم، شهریور سال 1364.آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر( مرتضی قربانی ) آمد به حاج جوشن گفت: ـ حاجی ! بچه ها رفتند هور تمرین بَلم سواری و تیر اندازی .خودت می دونی ، وقتی برگردند، خسته اند. برو تُو مسیرشان یک ایستگاه صلواتی راه بینداز ! خدا خیرت بدهد! آن شب تمرین مان تمام شد و داشتیم با بلم هامان بر می گشتیم، حاج جوشن را دیدیم که با دیگ بزرگ شربت،سوار قایق،سر چهار راه «ابولیله» ، منتظر ماست. من با قایق جلوی صف حرکت کردم و بقیه پشت سرم. ساعت سه صبح بود. یکهو دیدیم از دل تاریکی، صدای حاجی جوشن بلند شد: ـ شربت فرِد اعلی! حاجی جوشن آمده... خانه دار،بچه دار لیوانُ وردار بیار!شربت حاجی جوشن ! رفتم جلو و سلام علیکی کردم و خدا قوتی دادم و رفتم طرف خشکی . بچه ها اول فکر کردند قضیه شوخی است و کسی دارد اَدای حاجی جوشن را در می آورد.بعد که دیدند نه از قرار معلوم قضیه جدی است، همه دور جوشن را گرفتند؛مثل مورچه های دور یک حبه قند. کنار قایق جوشن، فقط اندازه ی دو سه بلم جا بود،ولی سی چهل بلم آنجا را قُرق کردند. صدای حاجی جوشن در میان هیاهوی بچه ها بلند شد: ـ مواظب باش! تو رو حضرت عباس مواظب باش! «شیر تو شیر عجیبی بود.» یکی این طرف قایق جوشن را می کشید، یکی آن طرف اش را. بچه ها داد زدند: ـ حاجی! شربت بده!... شربت! بچه ها بدجوری تشنه و گرسنه بودند.خوابش را هم نمی دیدند که آن وقتِ شب،بعد از آن همه تمرین و خستگی ، حاج جوشن با دم و دستگاهش جلوی راه سبز شود. بچه ها آنقدر هیاهو راه انداختند که حاج جوشن با آن همه صبوری از کوره در رفت. از کف قایق، پارویی برداشت و سعی کرد با آن، بچه ها را از اطراف قایق خود دور کند. اعصابش به هم ریخت و داد زد: ـ ول ام کنید! قایق ام دارد غرق می شود. حالا من ایستاده ام و دارم صحنه را می بینم. یک دفعه قایقی که حاجی جوشن تُوی آن بود، برگشت ودیگ شربت، پشت و رو شد و رفت زیرآب . بچه ها که دیدند گند زده اند، فرار را بر قرار ترجیح دادند. حاج جوشن داد زد: ـ نامردها! لا اقل نجات ام بدهید! کمک! کمک! چند تا از بچه ها فوری پریدند تُوی آب و حاجی را از دل آب بیرون کشیدند. از آب که بیرون آمد چوب و گِل و خلاصه هر چی دستش می آمد پرت می کرد سمت بچه ها .کلوچه و بیسکویت ها آمدند روی آب و هر کسی دو سه تا بر می داشت و دَر می رفت. فردا یدک کش آوردند و قایق و دیگ های حاجی جوشن را کشیدن بالا.
برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۵۷۹ -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
یک روز گلوله ی عراقی ها، به چراغ توپ واحد ما خورد و چراغ از هم پاشید. یکی از بچه ها که کنار توپ نشسته بود، چشم اش را گرفت و گفت: ـ آی چشم ام! ترکش خورد. بعد روی زمین غلتید و ناله کرد. همه دورش جمع شدیم. به زور دستش را از روی چشمش جدا کردیم. یکهو دیدیم، سالم است. بعد غش غش شروع کرد خندیدن. فرمانده نزدیک آمد و یک سیلی آبدار زد زیر گوشش و گفت: ـ ما را مسخره کردی؟ سرباز جواب داد: فرمانده چرا میزنی؟ این توپ بیچاره که نمی تواند بگوید: «آی چشمم!» من به جاش گفتم.
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۴۷۲ -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۹ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
در جبهه غرب به خاطر صعب العبور بودن بعضی از مناطق ، ناچار بودیم با قاطر طی مسیر کنیم. یک روز که قرار بود بچه ها تمرین داشته باشند عباس آمد جلو و گفت: ـ آقای حامی ! ما می خواهیم برویم قاطر سواری بالای قله، برای شما هم یک قاطر سر حال و قبراق آماده کردیم زیر چشمی نگاهی به عباس انداختم و برق شیطنتی را در جفت چشم هایش دیدم ، اما به روی خودم نیاوردم.قبل از حرکتِ سواره نظام قاطر مخصوصی برایم آوردند. قاطر چموش به نظر می رسید. عباس گفت: ـ آقای حامی ! جسارتاً شما جلو راه بیافتید،ما هم پشت سرتان. توی دلم گفتم: دارم برایت عباس! اولین بار بود که سوار چهار پایی مثل قاطر می شدم. دو نفرکمک ام کردند تا سوار بشوم. نیرو ها هم هر کدام سوارقاطرهاشان،دنبال ام. عباس با طناب سر قاطرم را گرفته بود.بدون انکه کسی ازبچه ها متوجه حرف هاش بشود، آمد جلو و دم گوشی گفت: ـ حامی!سر طناب را می دهم دست خودت از اینجا به بعد راباید خودت برانی.یک وقت جلو بچه ها ناشی بازی در نیاوری،ضایع مان بکنی. گفتم:عباس! تو رابه خدا این کار را نکن، نرو از پیش ام. اما عباس گوش اش به این حرف ها بدهکار نبود. قبل از رفتن هم یک ترکه به پشت قاطرم زد. قاطر چموش هِی بالا و پایین و عقب و جلو می رفت و جفتک پَرانی می کرد.یک آن آرام و قرار نداشت، هر چی ملاحظه اش را کردم،گوشش بدهکار نبود. تمام زور وبازویم را به کار گرفتم که لا اقل جلوی نیرو ها زمین نیفتم، اما نتیجه جفتک های قاطر چموش آن شد که با صورت نقش زمین پُر از گِل و لای بشوم.از خجالت آب شدم. از قرار معلوم، عباس با تعدادی از بچه ها هم دست شدندو این قاطر چموش رابه من نشان کردند. وقتی بلند شدم گفتم: عباس !خانه ات خراب، سکه یه پول ام کردی، جلوی بچه ها.
برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۹۴۴ -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
برای عملیات پیش رو ـ والفجر مقدماتی ـ می بایست از منطقه ی بیابانی صعب العبوری می گذشتیم، تازه بعد از این که منطقه ی بیابانی را رد می کردیم، به دشت می رسیدیم و از آن جا هم به شهر و خلاصه درگیری های شهری. شهر مورد نظر هم «العماره» و هدف نهایی عملیات، استقرار نیروها در جاده ی بغداد ـ بصره بود تا از آن جا گلوگاه عراق را ببندند.
۵۱۶ ادامه مطلب -
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴ خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۱ نظر
آن روزها که وداع عاشقی به خدا در جامعه ما بیش از اینها باب بود. افرادی حضور داشتند که با تمام وجود خود را برای قربانی شدن در راه حق آماده کرده بودند. سن و سال برایشان مهم نبود، تنها در این فکر بودند که چگونه خود را به جبهه حق علیه باطل برسانند. یکی از این افراد شهید بسیجی محمد علی ربیعی است که خاطره اعزام او به جبهه را برای شما میآوریم:
۴۷۴ ادامه مطلب
درباره ما
طبقه بندی موضوعی
- آیات و روایات (۲)
- امام و رهبری (۴)
- صوت و فیلم (۸)
- طنــــزِ جبهــــه (۲)
- نوجوانی دیگر شهدا (۵)
- متون زیبای شهدایی (۲)
- لوح و پس زمینه و ... (۴۷)
- تصـاویـر خام و زندگینامه (۶۰)
- خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها (۱۰۰)
- کتاب، نرم افزار و محصولات مختلف (۲۶)
- اخبار و اطلاعیه ها (۷)
- شهید پژوهی (۱)
- پیوندستان (۴)
بایگانی
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- خرداد ۱۳۹۸ (۱)
- فروردين ۱۳۹۸ (۱)
- دی ۱۳۹۶ (۱)
- آذر ۱۳۹۶ (۱)
- مهر ۱۳۹۶ (۱)
- مرداد ۱۳۹۶ (۱)
- اسفند ۱۳۹۵ (۱)
- بهمن ۱۳۹۵ (۲)
- دی ۱۳۹۵ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۱)
- آبان ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۱)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۵)
- فروردين ۱۳۹۵ (۴)
- اسفند ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۱۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱۸)
- آبان ۱۳۹۴ (۷)
- مهر ۱۳۹۴ (۱۱)
- شهریور ۱۳۹۴ (۱)
- مرداد ۱۳۹۴ (۱۳)
- تیر ۱۳۹۴ (۹)
- خرداد ۱۳۹۴ (۱۸)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۷۶)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲۸)
پيوندها
- رهبر معظم انقلاب
- تا اوج
- فاتحان
- افق ها
- یاشهید
- کبوترانه
- تا شهدا
- جعبه ابزار
- روایت ایثار
- کانال کمیل
- گلزار شهدا
- جای شهدا
- سرباز کوچک
- بچه های قلم
- خاطرات جبهه
- خادم الشهداء
- نشریه خُم پاره
- انتشارات شاهد
- انتشارات یا زهرا
- شهید عزیزالهی
- بچه های بهشت
- شهدای شبستر
- شهیده ایران قربانی
- گروه فرهنگی سنگر
- شهید رضا سلیمانی
- شهید ابراهیم هادی
- قرار عاشقی با شهدا
- شهدای استان بوشهر
- شهید احمدعلی نیری
- خبرگزاری دفاع مقدس
- شهید قلب تاریخ است
- شهدای سرزمین پاک ایران
- شهید حسن تهرانی مقدم
- سازمان بسیج دانش آموزی
- سامانه جستجوی مزار شهدا
- موسسه روایـت سیـره شـهـدا
- خاطرات شهیدان استان بوشهر
- ساجد؛ سایت جامع دفاع مقدس
- مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
- پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان
- لبیک؛ طراحی پوسترهای فرهنگی مذهبی
- سامانه جامع ده هزار شهید استان مازندران
- مرکز تولید و توزیع کتب موسسه شهید کاظمی
- سامانه جامع شهدای دانش آموز استان مازندران
- کنگره بزرگداشت دانش آموزان و معلمان شهید منطقه 2 تهران
- جعـبــه مُـهمّـــــات؛ محتوای یادواره و کنگره شهدای دانش آموز
- همکلاسی آسمانی ا سامانه جامع جستجو شهدای دانش آموز
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان (استان آذربایجان شرقی)