۳۶ مطلب با کلمهی کلیدی «خاطرات شهدای نوجوان» ثبت شده است
-
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
در گیرودار یکی از عملیات ها، ترکشی به گوش هادی صادقی (بعدها شهید شد) اصابت کرد و کمی آن را خراش داد. از سوزش جراحت، ناله می کرد. بچّه های رزمنده، دورش را گرفته بودند و هر کدام یک جورایی دلداری اش می دادند، اما شدّت دردش آن قدر زیاد بود که این دلداری دادن ها هم افاقه نمی کرد تا این که زالپولی از راه رسید. متوجّه ماجرا که شد، رو به صادقی گفت: ـ وقتی شیطنت می کنی و رو در روی عراقی ها می ایستی، انتظار داری آن ها دست روی دست بگذارند و شاهد ماجرا باشند؟ نه، آقا از این خبرها نیست! بعد هم گفت: ـ اگر یک بار دیگر شلوغ کنی، می گویم صدّام آن یکی گوشَت را هم بِبُرد. با آن که درد داشت، ولی همراه با بچّه ها از این حرف شهید زالپولی زد زیر خنده.
برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۶۵۲ -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۸ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
وقت شام شده بود. فاصله ی مقر ما تا عقبه خیلی نزدیک نبود؛ برای همین تدارکات لشکر به اندازه ی یکی دو شب، سهمیه ی کنسرو بهمان داد تا غذای گرم از راه برسد. تا این دو روز تمام بشود، انگاری بیست روز گذشت. یکی از همان شب ها، توی مقّرِ فرماندهی گروهان 1، همراه ده دوازده نفر از بچه ها، دور سفره ی شام جمع بودیم.
۹۰۸ ادامه مطلب -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۹ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
پیرمردی داشتیم به اسم حاجی جوشن، اهل گیلان. ریش های سفید وبلند و لهجه ی بانمک گیلانی اش راهنوز به یاد دارم. دربیشتر عملیات ها تُوی خط، مسئول ایستگاه صلواتی بود. یک جای مخصوص برای خودش داشت،با چند دیگ شربت، کمپوت ،کلوچه ،خرما ،آب خنک و... در هور العظیم بودیم، شهریور سال 1364.آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر( مرتضی قربانی ) آمد به حاج جوشن گفت: ـ حاجی ! بچه ها رفتند هور تمرین بَلم سواری و تیر اندازی .خودت می دونی ، وقتی برگردند، خسته اند. برو تُو مسیرشان یک ایستگاه صلواتی راه بینداز ! خدا خیرت بدهد! آن شب تمرین مان تمام شد و داشتیم با بلم هامان بر می گشتیم، حاج جوشن را دیدیم که با دیگ بزرگ شربت،سوار قایق،سر چهار راه «ابولیله» ، منتظر ماست. من با قایق جلوی صف حرکت کردم و بقیه پشت سرم. ساعت سه صبح بود. یکهو دیدیم از دل تاریکی، صدای حاجی جوشن بلند شد: ـ شربت فرِد اعلی! حاجی جوشن آمده... خانه دار،بچه دار لیوانُ وردار بیار!شربت حاجی جوشن ! رفتم جلو و سلام علیکی کردم و خدا قوتی دادم و رفتم طرف خشکی . بچه ها اول فکر کردند قضیه شوخی است و کسی دارد اَدای حاجی جوشن را در می آورد.بعد که دیدند نه از قرار معلوم قضیه جدی است، همه دور جوشن را گرفتند؛مثل مورچه های دور یک حبه قند. کنار قایق جوشن، فقط اندازه ی دو سه بلم جا بود،ولی سی چهل بلم آنجا را قُرق کردند. صدای حاجی جوشن در میان هیاهوی بچه ها بلند شد: ـ مواظب باش! تو رو حضرت عباس مواظب باش! «شیر تو شیر عجیبی بود.» یکی این طرف قایق جوشن را می کشید، یکی آن طرف اش را. بچه ها داد زدند: ـ حاجی! شربت بده!... شربت! بچه ها بدجوری تشنه و گرسنه بودند.خوابش را هم نمی دیدند که آن وقتِ شب،بعد از آن همه تمرین و خستگی ، حاج جوشن با دم و دستگاهش جلوی راه سبز شود. بچه ها آنقدر هیاهو راه انداختند که حاج جوشن با آن همه صبوری از کوره در رفت. از کف قایق، پارویی برداشت و سعی کرد با آن، بچه ها را از اطراف قایق خود دور کند. اعصابش به هم ریخت و داد زد: ـ ول ام کنید! قایق ام دارد غرق می شود. حالا من ایستاده ام و دارم صحنه را می بینم. یک دفعه قایقی که حاجی جوشن تُوی آن بود، برگشت ودیگ شربت، پشت و رو شد و رفت زیرآب . بچه ها که دیدند گند زده اند، فرار را بر قرار ترجیح دادند. حاج جوشن داد زد: ـ نامردها! لا اقل نجات ام بدهید! کمک! کمک! چند تا از بچه ها فوری پریدند تُوی آب و حاجی را از دل آب بیرون کشیدند. از آب که بیرون آمد چوب و گِل و خلاصه هر چی دستش می آمد پرت می کرد سمت بچه ها .کلوچه و بیسکویت ها آمدند روی آب و هر کسی دو سه تا بر می داشت و دَر می رفت. فردا یدک کش آوردند و قایق و دیگ های حاجی جوشن را کشیدن بالا.
برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۵۷۸ -
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹ لوح و پس زمینه و ... خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
یک روز گلوله ی عراقی ها، به چراغ توپ واحد ما خورد و چراغ از هم پاشید. یکی از بچه ها که کنار توپ نشسته بود، چشم اش را گرفت و گفت: ـ آی چشم ام! ترکش خورد. بعد روی زمین غلتید و ناله کرد. همه دورش جمع شدیم. به زور دستش را از روی چشمش جدا کردیم. یکهو دیدیم، سالم است. بعد غش غش شروع کرد خندیدن. فرمانده نزدیک آمد و یک سیلی آبدار زد زیر گوشش و گفت: ـ ما را مسخره کردی؟ سرباز جواب داد: فرمانده چرا میزنی؟ این توپ بیچاره که نمی تواند بگوید: «آی چشمم!» من به جاش گفتم.
... برگرفته از جنگ و درنگ ...
۴۷۱ -
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۲ خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها ۰ نظر
زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند.
در میان رزمندگان نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت. پایین ارتفاع چشمه ای بود و باران گلوله از سوی عراقی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیت الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می روی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم.
گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.
دقایقی بعد قرار بود عده ای از بسیجیان بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازه ی آوردند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.
آیت الله جوادی آملی کنار جنازه اش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند :
جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست!؟
۴۱۱
درباره ما
طبقه بندی موضوعی
- آیات و روایات (۲)
- امام و رهبری (۴)
- صوت و فیلم (۸)
- طنــــزِ جبهــــه (۲)
- نوجوانی دیگر شهدا (۵)
- متون زیبای شهدایی (۲)
- لوح و پس زمینه و ... (۴۷)
- تصـاویـر خام و زندگینامه (۶۰)
- خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها (۱۰۰)
- کتاب، نرم افزار و محصولات مختلف (۲۶)
- اخبار و اطلاعیه ها (۷)
- شهید پژوهی (۱)
- پیوندستان (۴)
بایگانی
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- خرداد ۱۳۹۸ (۱)
- فروردين ۱۳۹۸ (۱)
- دی ۱۳۹۶ (۱)
- آذر ۱۳۹۶ (۱)
- مهر ۱۳۹۶ (۱)
- مرداد ۱۳۹۶ (۱)
- اسفند ۱۳۹۵ (۱)
- بهمن ۱۳۹۵ (۲)
- دی ۱۳۹۵ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۱)
- آبان ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۱)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۵)
- فروردين ۱۳۹۵ (۴)
- اسفند ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۱۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱۸)
- آبان ۱۳۹۴ (۷)
- مهر ۱۳۹۴ (۱۱)
- شهریور ۱۳۹۴ (۱)
- مرداد ۱۳۹۴ (۱۳)
- تیر ۱۳۹۴ (۹)
- خرداد ۱۳۹۴ (۱۸)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۷۶)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲۸)
پيوندها
- رهبر معظم انقلاب
- تا اوج
- فاتحان
- افق ها
- یاشهید
- کبوترانه
- تا شهدا
- جعبه ابزار
- روایت ایثار
- کانال کمیل
- گلزار شهدا
- جای شهدا
- سرباز کوچک
- بچه های قلم
- خاطرات جبهه
- خادم الشهداء
- نشریه خُم پاره
- انتشارات شاهد
- انتشارات یا زهرا
- شهید عزیزالهی
- بچه های بهشت
- شهدای شبستر
- شهیده ایران قربانی
- گروه فرهنگی سنگر
- شهید رضا سلیمانی
- شهید ابراهیم هادی
- قرار عاشقی با شهدا
- شهدای استان بوشهر
- شهید احمدعلی نیری
- خبرگزاری دفاع مقدس
- شهید قلب تاریخ است
- شهدای سرزمین پاک ایران
- شهید حسن تهرانی مقدم
- سازمان بسیج دانش آموزی
- سامانه جستجوی مزار شهدا
- موسسه روایـت سیـره شـهـدا
- خاطرات شهیدان استان بوشهر
- ساجد؛ سایت جامع دفاع مقدس
- مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
- پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان
- لبیک؛ طراحی پوسترهای فرهنگی مذهبی
- سامانه جامع ده هزار شهید استان مازندران
- مرکز تولید و توزیع کتب موسسه شهید کاظمی
- سامانه جامع شهدای دانش آموز استان مازندران
- کنگره بزرگداشت دانش آموزان و معلمان شهید منطقه 2 تهران
- جعـبــه مُـهمّـــــات؛ محتوای یادواره و کنگره شهدای دانش آموز
- همکلاسی آسمانی ا سامانه جامع جستجو شهدای دانش آموز
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان (استان آذربایجان شرقی)