-
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۴۲ تصـاویـر خام و زندگینامه ۰ نظر
کوچکترین رزمنده دفاع مقدس کیست؟
با یازده بار رفتنم به جبهه در کل 44 مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه میرفت.
در تفحص، رزمنده نونهالی را میبینیم که در اوج شور و شوق بازیهای کودکانهاش، بازی جنگ را به تمام بازیها ارجحیت داده و در زیباترین لحظات زندگی در کره خاکی، همبازی شهدایی بوده است که تا به امروز محفوظ بودنش را از برکت همان، هم نفسی میداند...
«جواد صحرایی» از اهالی رستم کلای بهشهر مازندران (اعزامی از لشکر همیشه پیروز ۲۵ کربلا)، همان نونهال نماز شبخوانی که خود را همراه با موج بلند روحالهیان قرار داده و پای بر عرصه مجاهدت در مسیر ربالارباب نهاد. جواد، نونهال ۹ سالهای که با قرائتهای معروف وصیتنامهاش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود.
اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفیاش کنیم:
(جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی» است.)
متنی که در ادامه میآید، ناگفتههایی از زبان این رزمنده ۹ ساله از اولین حضورش در جبهه است.
۹ ساله بودم که وصیتنامهام را نوشتم. خیلیها مرا به واسطه وصیتنامهام میشناسند. وصیتنامهای که بارها در جبههها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیتالله جباری خواندم:
«بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهههای حق علیه باطل عزیمت کردم و ... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخهام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .» خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانههای سازمانی فرماندهان دفاع مقدس) تعجب میکردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی میکند؟ الآن مادرم آدم کمدل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازیها و شیطنتها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمیافتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار میآوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقتها که خلوت میکنم با خودم میگویم: - «چرا از بین این همه بچههای قد و نیم قد در کشور، من گلچین شدهام؟» به خاطر کمی سنم از مانعی به نام مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا) باید میگذشتم. باید از این سد بزرگ عبور میکردم. بعد از این که مشکل درس من حل شد، میماند اجازهی آقا مرتضی به عنوان فرمانده لشکر. قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمدنم را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که میخواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین میرفتم و لحظه شماری میکردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد. بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم میرویم. برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری میکردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت میکردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس میکردم میخواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی میدهد. همه آدمهایش مهربانند. اینها را به وضوح درک میکردم؛ چون نمونه بچههای خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو» میدیدم. برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمیرفت؛ بیشتر وقتها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین. کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟» داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید:«آقا ببخشید، این بچه... ؟» - «پسر من است.» - «این جا چی کار میکند؟» - «میخواهد برود جبهه.» - «جبهه؟» - «اجازه آقا مرتضی را دارد.» - «مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟» - «مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا.» - «ما که مرتضی نمیشناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!» بابا دوباره با تأکید گفت: «مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمیشناسید؟» - «نمیشناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست.» بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریهام میگرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب میشد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت: - «جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی.» دلجویی اش برایم تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت: - «بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.» بغض نمیگذاشت نفسم در بیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانمها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس میکردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم میداد؛ چون رفتن من واقعاً شوخی بردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباسهایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور بر میگشتم. این برگشتن بیشتر ناراحتم می کرد. بچههای ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلند قامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا!» خیلی لوطی منش و داش مشتی بود. - «غصه نخور!» دژبانهای ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه میخوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت: - «از منطقه ماشین میفرستم، بچه را میبرد اهواز.» بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچههای ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمیآمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت: - «حالا که میخواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟» بعد یک «ژ.3» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمیتوانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.3 را به من یاد داد. حس قشنگی کنار آن دژبانها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چارهای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد. وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟» ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم. تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا میآوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم. به دژبانی ارتش نزدیک میشدیم. قلبم تند میزد. بابا نقشهای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا. جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهانم مخفی شوم. حساب که میکنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل 44 مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه میرفت. اولین بار، زیر پاها و پوتینهایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله میشدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی میشدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبانها هم هیچ وقت فکرش را نمیکردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد. اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو. بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم میکشید. در هر دژبانی، سه دقیقهای معطل میشدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد میشد که میخواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتینها میآمد روی سرم. به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار میشد. بعد از آن، جاده به منطقهای منتهی میشد که مال بچههای لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت میکرد به من بگوید بالای چشمت... . حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم. آدمهای بهشت مثل آدمهای پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان میگذشت. خیلیهاشان با دیدن من تعجب میکردند. برای بعضیها، حضور من قابل هضم نبود.
... منبع : خبرگزاری فارس ...
۴۹۶
درباره ما
طبقه بندی موضوعی
- آیات و روایات (۲)
- امام و رهبری (۴)
- صوت و فیلم (۸)
- طنــــزِ جبهــــه (۲)
- نوجوانی دیگر شهدا (۵)
- متون زیبای شهدایی (۲)
- لوح و پس زمینه و ... (۴۷)
- تصـاویـر خام و زندگینامه (۶۰)
- خاطرات، دستنوشته ها و وصیتنامه ها (۱۰۰)
- کتاب، نرم افزار و محصولات مختلف (۲۶)
- اخبار و اطلاعیه ها (۷)
- شهید پژوهی (۱)
- پیوندستان (۴)
بایگانی
- آبان ۱۳۹۸ (۱)
- خرداد ۱۳۹۸ (۱)
- فروردين ۱۳۹۸ (۱)
- دی ۱۳۹۶ (۱)
- آذر ۱۳۹۶ (۱)
- مهر ۱۳۹۶ (۱)
- مرداد ۱۳۹۶ (۱)
- اسفند ۱۳۹۵ (۱)
- بهمن ۱۳۹۵ (۲)
- دی ۱۳۹۵ (۱)
- آذر ۱۳۹۵ (۱)
- آبان ۱۳۹۵ (۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۱)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۵)
- فروردين ۱۳۹۵ (۴)
- اسفند ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۱۴)
- آذر ۱۳۹۴ (۱۸)
- آبان ۱۳۹۴ (۷)
- مهر ۱۳۹۴ (۱۱)
- شهریور ۱۳۹۴ (۱)
- مرداد ۱۳۹۴ (۱۳)
- تیر ۱۳۹۴ (۹)
- خرداد ۱۳۹۴ (۱۸)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۷۶)
- فروردين ۱۳۹۴ (۲۸)
پيوندها
- رهبر معظم انقلاب
- تا اوج
- فاتحان
- افق ها
- یاشهید
- کبوترانه
- تا شهدا
- جعبه ابزار
- روایت ایثار
- کانال کمیل
- گلزار شهدا
- جای شهدا
- سرباز کوچک
- بچه های قلم
- خاطرات جبهه
- خادم الشهداء
- نشریه خُم پاره
- انتشارات شاهد
- انتشارات یا زهرا
- شهید عزیزالهی
- بچه های بهشت
- شهدای شبستر
- شهیده ایران قربانی
- گروه فرهنگی سنگر
- شهید رضا سلیمانی
- شهید ابراهیم هادی
- قرار عاشقی با شهدا
- شهدای استان بوشهر
- شهید احمدعلی نیری
- خبرگزاری دفاع مقدس
- شهید قلب تاریخ است
- شهدای سرزمین پاک ایران
- شهید حسن تهرانی مقدم
- سازمان بسیج دانش آموزی
- سامانه جستجوی مزار شهدا
- موسسه روایـت سیـره شـهـدا
- خاطرات شهیدان استان بوشهر
- ساجد؛ سایت جامع دفاع مقدس
- مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
- پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان
- لبیک؛ طراحی پوسترهای فرهنگی مذهبی
- سامانه جامع ده هزار شهید استان مازندران
- مرکز تولید و توزیع کتب موسسه شهید کاظمی
- سامانه جامع شهدای دانش آموز استان مازندران
- کنگره بزرگداشت دانش آموزان و معلمان شهید منطقه 2 تهران
- جعـبــه مُـهمّـــــات؛ محتوای یادواره و کنگره شهدای دانش آموز
- همکلاسی آسمانی ا سامانه جامع جستجو شهدای دانش آموز
- اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان (استان آذربایجان شرقی)